خود

خود

دل نوشته هایم
خود

خود

دل نوشته هایم

گرفتار مرداب


شب است و در این مرداب گرفتارم             تنها و خسـتـــه بـی قـــراره ناآرامم


هر دم به سوی خود راه گریــز دارم             تنها اندکی امید به طلوع صبح دارم

روزی روزگاری ...

روزی روزگاری در گوشه ای ازین گیتی پهناور نوشتم :

" میروم تا این تاریکی را ز دل بیرون کنم ... "

روزگاری که هر آنچه که میخواستم را داشتم اما هیچ نداشتم.

روزگاری که نمیدانستم که چه کسی هستم؟ در کجا قرار دارم؟

روزگاری بی نور و تاریک که ظلمت پیرامونم را فرا گرفته بود و این ظلمت در وجودم نیز رخنه کرده بود.

روزگاری که نمیدانستم چه میخواهم؟نمیدانستم که مقصدم چیست؟

راهم چیست؟چراغ راهم کیست؟

همچون شعله ای کوتاه ، مدتی زندگانیم گرمی میگرفت اما سریعا به خاموشی و سردی میگرایید.

گاهی میخواستم اما نمیتوانستم .

اراده میکردم اما توانی نداشتم.

زندگانی ام همچون سرابی گشته بود  و هر چه برای رسیدن بدان تلاش میکردم ، به مقصد و هدف نمیرسیدم و ناپدید میگشت.

خسته و تنها گشته بودم.

در کویر وجودی خود  بدنبال بذر حیات میگشتم. حیاتی که مدت ها انتظار آن را میکشیدم اما بدان نمیرسیدم.

اما دریغ که حیات از من فرسنگ ها دور گشته بود.


راه های بسیاری را رفتم. مسیر های فراوانی را پیمودم.

انسان های بسیاری را دیدم.

طعم لحظات مختلفی را چشیدم.

لحظات بسیاری سپری شد ، چه در تنهایی و چه در انبوده جمعیت ها.

اما تمام آنها برایم هیچ سودی نداشت و تنها ارمغانش برای من تاریکی بود.


تا اینکه روزی رسیدم.

به جایی که مدت ها انتظار آن را میکشیدم.

جایی که هیچ کس در ان نبود ، اما خالی از سکنه هم نبود.

و یک فرد در انجا بود که میخواست به یاریم بشتابد

و دست یاریش به سویم دراز گشته بود و آن فرد...

.

.

.

.

خودم بودم.


و آنجایی که به او رسیدم ، کویر باورم بود.

حس تازه ای در من بوجود آمد ، گویی نسیم حیات دوباره در من وزیدن گرفت و اهنگ امید و زندگی در من نواخته شد.


آنجا بود که عزمم برای سفر جدی گشت و پای در مسیر باور نهادم تا دوباره خویشتن واقعی خویش را بسازم و به خود گفتم :


" میروم تا این تاریکی را ز دل بیرون کنم . "

94.9.22.21.54